داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

غیر از خدا دیگر هیچ کس تنها نبود!

یکی بود یکی نبود


یک مرد بود که تنها بود. یک زن بود که او هم تنها بود . زن به آب رودخانه نگاه می کرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه می کرد و غمگین بود.
خدا عم آنها را می دید و غمگین بود .
خدا گفت :
شما را دوست دارم پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

مرد سرش را پایین آورد؛ مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه می کرد، مرد را دید .
خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .
مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا زیر باران خیس نشود . زن خندید .
خدا به مرد گفت :
به دستهای تو قدرت می دهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن آسوده زندگی کنید .
مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .
خدا به زن گفت :
به دستهای تو همه ی زیبایی ها را می بخشم تا خانه ای را که او می سازد، زیبا کنی .
مرد خانه ای ساخت و زن خانه را گرم و زیبا کرد . آنها خوشحال بودند .
خدا خوشحال بود .
یک روز زن ، پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا می داد . دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند . اما پرنده نیامد . پرواز کرد و رفت و دستهای زن رو به آسمان ماند . مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .
خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بودند . فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .
خدا خندید و زمین سبز شد .
خدا گفت :
از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .
فرشته ها شاخه ای گل به دست مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت . خاک خوش بو شد.
پس از آن کودکی متولد شد که گریه می کرد . زن اشک های کودک را می دید و غمگین بود . فرشتها به او آموختند که چگونه طفل را دی آغوش بگیرد و از شیره جانش به بنوشاند .
مرد زن را دید که می خندد . کودکش را دید که شیر می نوشد . بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .
خدا شوق مرد را دید و خندید . وقتی خدا خندید، پرنده بازگشت و بر شانه ی مرد نشست .
خدا گفت :
با کودک خود مهربان باشید ، تا مهربانی را بیاموزد . راست بگویید ، تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید ، تا همیشه به یاد من باشد .
روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت . زمین پر شد از گل های رنگارنگ و لابلای گل ها پر شد از بچه هایی که شاد دنبال هم می دویدند و بازی می کردند .
خدا همه چیز و همه جا را می دید .
خدا دید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است ، که خیس نشود . زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه ی گلی را می کارد .
خدا دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند و نگاه هایی که در آب رودخانه به دنبال مهربانی
می گردند و پرنده هایی که ...
خدا خوشحال بود
چون دیگر
غیر از او هیچ کس تنها نبود .

داستان زیبای عشق

در جزیره ای زیبا تمام حواس زندگی میکردند: شادی>غم>غرور>عشق و ......روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر اب خواهد رفت.همه ساکنین جزیره قایقهایشان را اماده وجزیره را ترک کردند.اما عشق میخواست تا اخرین لحظه بماند چون او عاشق جزیره بود.وقتی جزیره به زیر اب فرو میرفت عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک میکرد کمک خواست و به او گفت: ایا میتوانم با تو همسفر شوم؟
ثروت گفت:نه مقدار زیادی طلاو نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بودکمک خواست.غرورگفت: نه نمیتوانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شدهو قایقزیبای مرا کثیف خواهی کرد.غم در نزدیکیعشق بود.پس عشق به او گفت: اجازه بده تا من با تو بیام.غم با صدای حزن الود گفت: من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.اما اوانقدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.اب هر لحظه بالا و بالاتر میامد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: بیا من تو را خواهم برد.عشق انقدر خوشهال شده بود که حتی فراموش کردم نام پیر مرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد.وقتی به خشکی رسید پیر مرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجاتداده بود چقدر به گردنش حق دارد.عشق نزد علم که مشغول حل مسئله هایی روی شنهای ساحل بود رفت واز او پرسید: ان پیر مرد که بود؟
علم پاسخ داد زمان.عشق با تعجب گفت: زمان! اما او چرا به من کمک کرد؟
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.

عصیان

« شاعر وفرشته ای با هم دوست شدند.


فرشته پری به شاعر داد وشاعر شعری به فرشته،


شاعر پرفرشته رالای دفترش گذاشت وشعرهایش بوی آسمان گرفت.


فرشته شعر شاعر را زمزمه کرد ودهانش مزه عشق گرفت.


خداوند گفت:دیگر تمام شد ... دیگر زندگی برای هر دوتان دشوارمی شود،


زیرا شاعری که بوی آسمان را بشنود زمین برایش کوچک است و


فرشته ای که مزه عشق را بچشد آسمان برایش کوچک ،


فرشته دست شاعر را گرفت تا راههای آسمان را نشانش بدهد


وشاعر بال فرشته را گرفت تا کوچه پس کوچه های زمین رابه او معرفی کند.


شب که هر دو برگشتند روی بالهای فرشته قدری خاک بود وروی شانه شاعر چند تا پر.


فرشته پیش شاعرآمد وگفت:می خواهم عاشق شوم


شاعر گفت:نه تو فرشته ای وعشق کار تو نیست


فرشته اصرارکرد واصرار کرد.


شاعرگفت:اماپیش ازعاشقی بایدعصیان کرد واگر چنین کنی ازبهشت اخراجت می کنند،آیا آدم وسرنوشت تلخش را فراموش کرده ای؟


اما فرشته باز هم پا فشاری کرد آنقدر که شاعر نشانی درخت ممنوعه را به او داد.


فرشته رفت واز میوه آن خورداما پرهایش ریخت وپشیمان شد،آنگاه پیش خدا رفت وگفت:خدایا مرا ببخش،من به خود ظلم کرده ام،عصیان کرده ام وعاشق شدم،آیا حالا مرا از بهشت بیرون می کنی؟


پس تو هم این قصه را وارونه فهمیدی!پس تو هم نمی دانی تنها آنکه عصیان می کند وعاشق می شود می تواند به بهشت وارد شود،


وآنگاه خدا نهمین در بهشت را باز کرد، فرشته وارد شد وشاعر رادید که آنجا نشسته است درسوگ هشت بهشت ورنج هبوط ...


فرشته حقیقت ماجرا را برایش گفت اما او باور نکرد ...


آدمها هیچ یک این قصه را باور نمی کنند،تنها آن فرشته است که می داند بهشت واقعی کجاست ...