داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

داستان های کوتاه

داستان های اموزنده, داستانهای عاشقانه،داستانهای تکان دهنده،حکایت های قدیمی و ....

درس عبرتی برای یک خائن...

« گشتاسب » وزیری داشت به نام «راست روشن » که او را به خاطر اسمش دوست می داشت و به او از وزیرهای دیگر بیشتر احترام می گذاشت. راست روشن، همیشه پادشاه را تحریک می کرد که مالیات بیشتری از مردم بگیرد. او می گفت: « با این کار، پول بیشتری در خزانه انبار می کنیم و بهتر می توانیم مملکت را اداره کنیم. »

به دستور راست روشن آن قدر از مردم بیچاره پول زور گرفتند که بیشتر آنها فقیر و بیچاره شدند. در عوض، خزانه پادشاه پر از پول شد.

کم کم، وزیر با پادشاه دشمن شد و تصمیم گرفت که او را بکُشد.

یک روز گشتاسب به خزانه رفت و دید که هیچ پولی باقی نمانده است. سری به شهر زد و دید همه مردم به بدبختی افتاده اند و مزرعه ها و آبادی ها از بین رفته است. خیلی ناراحت شد. سوار بر اسب، به صحرا رفت تا گشتی بزند. در آنجا گله ای گوسفند دید. نزدیک رفت و دید که گوسفند ها استراحت می کنند و سگی هم به دار آویزان شده است. گشتاسب، چوپان را صدا زد و گفت: « این سگ چه خیانتی کرده که او را کشته ای؟ »

چوپان گفت: « این سگ، نگهبان من و گله ام بود. او را دوست داشتم و همیشه تر و خشکش می کردم. خیالم راحت بود که او نگهبان گله است، اما او با گرگی جفت شد و شروع به خیانت کرد. شبها، خود را به خواب می زد و آن گرگ می آمد و گوسفندی را می دزدید و می برد. بعد نصف آن را می خورد و بقیه اش را برای او می گذاشت.

وقتی که دیدم روز به روز از تعداد گوسفند ها کم می شود مجبور شدم، سگ را بکُشم و به این درخت آویزان کنم تا آن گرگ هم بفهمد سزای خیانتکار چیست؟ »

گشتاسب که این حرف ها را شنید، به خود آمد و گفت: « باید از کار این چوپان و سگش سرمشق بگیرم. در واقع آن گوسفند ها مردم بیگناه این مملکت هستند. من هم چوپان آنها هستم. پس باید بروم و از حال و روز مردم با خبر شوم. باید خودم تنهایی به شهر بروم و مردم را از نزدیک ببینم. » گشتاسب در شهر گشتی زد و بعد به قصر خود برگشت و پرسید: « چند نفر زندانی داریم؟ » وزیر گفت: « فلان تعداد. »

گشتاسب به سراغ زندانی ها رفت و فهمید که تعدادشان خیلی بیشتر از رقمی است که وزیر می گوید. دستور داد زندانی ها را آزاد کردند. مردم خوشحال شدند.

گشتاسب که فهمید بدبختی مردم زیر سر آن وزیر بوده، با خود گفت: « من گول اسم او را خوردم و فکر می کردم که هم « راست » است و هم « روشن » و دستور داد وزیر را مثل آن سگ بکشد و به دروازه شهر آویزان کنند. »

پس از مرگ وزیر، مملکت دوباره آباد شد و از آن پس، پادشاه خود به تنهایی کارها را اداره می کرد و دیگر به هیچ وزیری اعتماد نکرد.

نظرات 1 + ارسال نظر
امیرحسین دوشنبه 3 مرداد 1390 ساعت 14:17

همه ی مطالبت از سر تا ته زیبا بود آفرین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد